دیروز حدود ساعت پنج بعد از ظهر وقتی از دفتر بر میگشتم سر راه رفتم ساعت فروشی میدان شهدا. همانکه دیوار به دیوار آب میوۀ سهیل هست. رفتم داخل و ساعت بانو را گذاشتم روی پیشخوان و با لبخند گفتم: براش باطری دارید؟
یک خانم با پسر نوجوانش هم داشتند ویترین را نگاه میکردند و در حال انتخاب ساعت برای آقاپسر بودند. متوجه شدم که مادر خیلی زیرپوستی و نرم در حال متقاعد کردن پسرک برای خرید یک ساعت خاص هست. پسر گفت: آخه من سرمهایش را میخوام.
فروشنده همانطور که پشت ساعت بانو را باز میکرد سرش را بلند کرد و گفت: اگه بخواهید بندش را براتون سرمهای میکنم. مادر هم با یک لحن تاییدی رو به پسر گفت: بفرما!!
پسرک قانع شد و خانم گفت: قیمت نهایی اش چنده؟
فروشنده:پانزده هزار تومان!!!!
زن: میشه این را برامون بیارید؟ و در حالیکه فروشنده داشت پشت ساعت بانو را میبست چشمی گفت و زن لبخندی به پسرش زد و گفت: اینم عیدی شب غدیرت هست.
گوش و مغزم سوت کشید. تمام اخبار گل و بلبل مملکت در ذهنم رژه میرفتند، صفدر حسینی پوزخند میزد، نوبخت ذخیره نظام معرفی میکرد، شهردار از جهاد میگفت و وظایف یک مجاهد را متذکر میشد و …
ناگهان فروشنده گفت باطری تان هشت هزار تومان میشه.
بغضم به غیض و غضب تبدیل شد. محله خودمان بود. جنوب شهر. به طریق بچه محلهایمان خودشان و هفت جد و آباءشان را دعا!!! کردم. از مغازه آمدم بیرون و یاد این شعر افتادم که:
امام، رو به پریدن… عمامه روی زمین!
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین
خطوط آخر نهجالبلاغه ریخت به خاک
چکید هر طرفی صد چکامه روی زمین…
خودت بگو به که دل خوش کنند بعد از تو
گرسنگان «حجاز» و «یمامه» روی زمین؟!
زمان به خواب ببیند که باز امیرانی
رقم زنند برسم تو نامه روی زمین:
«مرا بس است همین یک دو قرص نان ز جهان
مرا بس است همین یک دو جامه روی زمین..»
… تو رفتهای و زمین مانده است و ما ماندیم
و میزهای پر از بخشنامه؛ روی زمین! (مهدی سیار)
به زبان حال و جان گفتم:
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد